سلامممممممممم دوستای عزیزمامروز اومدم که خودم واستون بنویسم
جونم واستون بگه که مامانی و بابایی چند روز پیش میخواستن منو گول بزنن و ببرن ارایشگاه ولی من زرنگتر ازاین حرفا بودم و دستشون رو خوندم وقبول نکردم که برم ارایشگاه اخه میترسیدمولییییییییییی مامانی با حرفاش راضیم کرد فکرکنم یه یک ساعتی باهام کلنجار رفت تا من قبول کردم و رفتم ارایشگاه شدم این شکلی
البته از بس شیطونم ننشستم که مامانی یه عکس خوب ازم بگیره(یه موقعی های با کارام مامانی رو کفری میکنم)
پنجشنبه تولد مامانی بود منو وبابایی رفتیم چندتاشیرینی فروشی که واسه تولد مامانی کیک بگیرم ولی کیک اماده نداشتن اقای به بابام گفت پنجشنبه ها باید سفارش بدین ماهم یه جعبه شیرینی گرفتیم و اومدیم خونه بعدشم با مامانی و بابایی واسه شام رفتیم بیرون ولی مامانی دوربین رو یادش رفته بود بیاره و سرمن غر زد که حواس برام نمیذاری بچه بعد ازشام مامان و بابا منو بردن پارک کلی بازی کردم و توی پارک دوتا دوست پیدا کردم و حسابی باهاشون بازی و شیطنت کردم و خیلی زیاد هم سرسره بازی و تاب بازی کردم اخرشب هم اومدیم خونه و دسری که مامان درست کرده بود رو خوردیم در کل شب خوبی بود و بهمون خوش گذشت
اینم دسر بفرما پاناکوتا
منتظر پستهای بعدی من باشید دوستای گلم