برگشت دوباره و یه پست داغ

سلام به دوستای عزیزم ما رو ببخشید بخاطر غیبت های طولانی

تو این مدت اتفاقای زیادی افتاد که خداروشکر بیشترشون خوب بود سالگرد ازدواج مامانی و بابایی تولد بابایی و رفتن به مهد از بهترینهاش بود با اینکه چند روز اولی دوست نداشتی بری بازم خداروشکر از روز سوم دیگه گریه نکردی و راحت رفتی مهد نمیخوام زیاد صحبت کنم پس بریم سراغ عکسای این مدت

تفنگدار کوچولوی مامان

گل پسر خوشتیپ مامان

اینجاهم داشتی تو ماشین نقاشی میکشیدی

اینم میز جشن سه نفره ی سالگرد ازدواج من و بابایی

کیک و ژله رو هم خودم درست کردم البته با کمک شما

رفتیم واسه بابایی کادو بخریم شما طفتی مامانی بریم اسباب بازی فروشی منم قبول کردم و رفتیم و شما این مار رو خریدی

گفتی مامانی از مارم هم عکس بگیر

و اینم تولد بابایی که سی ام شهریور بود (همسر عزیزم با یه دنیا عشق تولدت رو تبریک میگم)

کیک و ژله هم کار خودمه البته با یه دنیا عشق

عکس های مهدت رو تو یه پست دیگه میذارم



تاریخ : 14 مهر 1393 - 22:27 | توسط : غزل | بازدید : 7620 | موضوع : وبلاگ | 22 نظر

یه مسافرت دونفره و یه گردش خانوادگی

سلام

سلام به روی ماه تک پسرم و به همه دوستای عزیز ما دوباره برگشتیم بازم با یه وقفه ی طولانی تو این مدت که نبودیم یه چندروزی با علی اقا رفته بودیم کرمان خونه ی باباجون و عیدفطر کرمان بودیم

به علی هم خوش میگذشت البته نه مثل قبلا اخه اینبار بابایی همراهمون نبود و تو چندروز اخر بهونه ی بابایی رو میگرفتی یه وقتایی هم شیطونی میکردی عاشق کمد خاله شده بودی چون تو کمدش پر ازلوازم تحریر بود

شماهم که عاشق لوازم و تحریری خلاصه همه ی وسایل خاله رو به تاراج بردی

روز بعد از اینکه بابایی اومد کرمان با باباجون اینا و خانواده ی زندایی رفتیم سیرچ واسه تفریح جای همتون سبز عالی بود و خیلی هم خوش گذشت ناهار اونجا خوردیم عصر هم اش رشته درست کردیم همونجا و نوش جان کردیم

عزیزم عکس خیلی ازت گرفتم ولی همه خانوادگی هستن و نمیشه گذاشت بجز چندتایی

شما و امیر مشغول ساخت و ساز

 

اینجا هم شما کنار چشمه ی اب توکوه که خیلی سخت بود راهش ولی بابایی شمارو بغل کرد و اورد بالا

 

و در اخر شما بعد از اب بازی

نفسم می گیرد

در هوایی که نفسهای تو نیست


تاریخ : 19 مرداد 1393 - 23:50 | توسط : غزل | بازدید : 5631 | موضوع : وبلاگ | 35 نظر

ما دوباره برگشتیم

سلام به عزیز دلم به پسر گلم

مامانی رو ببخش با خاطر اینهمه تاخیر تو این مدتی که نبودیم خیلی اتفاق خوب و بد افتاد که متاسفانه اتفاقای بدش بیشتر بود فوت حمیدرضا که چندسال با مریضی دست و پنجه نرم کرد و اخر تو ن 22سالگی فوت کرد و بدتر از اون فوت ناگهانی پسردایی مامانم که براثر برق گرفتگی جونش رو از دست داد و این مصیبت بزرگ و غمناکی واسه خانوادمون بود

خب از این حوادث تلخ که بگذریم میرسیم به روزای خوب تو این یکماه یکبار رفتیم کرمان پیش مامانجون و باباجون که روزایی که اونجایی جز عمرت حساب نمیشه چون واقعا از اونجا بودن لذت میبری

بعد از دوهفته دوباره مامانجون و  باباجون و خاله اومدن خونمون که شما ازشون جدا نمیشدی حتی شبا هم کنارشون میخوابیدی و هرجا که میخواستن برن شما روهم میبردن خلاصه بهت خیلی خوش گذشت

مامانی ببخش خیلی عکس ازت ندارم فقط یه چندتای هستش که اونها رو میذارم

عشق مامان مشغول بازی

 

یه شب خوب با مامانی وبابا تو پارک

در اخر از همه ی دوستانی که تو مدتی که نبودیم بهمون سر زدن و جویای حالمون بودن تشکر میکنم و خداروشاکرم که دوستای به این مهربونی داریم

دوستای عزیزم به خونه ی تک تکتون سر میزنم

 

 

 


تاریخ : 20 تیر 1393 - 06:07 | توسط : غزل | بازدید : 4786 | موضوع : وبلاگ | 30 نظر

علی یکی یدونه ی مامان و بابا

سلام به قندعسلم به نفسم به همه ی زندگیم خوبی مامانی

بابت تاخیری که این مدت واسه پست جدید داشتیم ازت عذرخواهی میکنم و همین جور از دوستای پیج سعی میکنم از این به بعد بیشتر به دوستای گلمون سربزنم

جونم برات بگه که تو این چند روزی که نبودیم یکبار رفتیم خونه ی باباجون خوسف و سه روزم رفتیم کرمان پیش باباجون و مامانجون

شماهم خوشحال و سرمست بودی و باتمام وجودت لذت میبردی از این گردشهای کوتاه وهمین جور گل پسری به تمام معنا بودی

پنجشنبه هفته ی گذشته رفتیم خوسف همراه عمه هانیه باباجون و عموهادی و عمورضا روز قبلش رفته بودن و جای عموحسین خیلی خالی بود

و اینم چندتا از عکسای شما تو بارون

اینجا هم شما که مثل موش اب کشیده شده بودی

 آلوچه های باغ باباجون

                                                           

روز چهارشنبه رفتیم کرمان پنجشنبه هم عروسی دعوت بودیم با باباجون و مامانجون و خاله زهرا و بابایی رفتیم عروسی خیلی خوش گذشت اینم چندتا از عکسهایی اون شب

قبل از رفتن

 شما توی تالار کنار مامانجون

عاشق این عکستم عزیزم

روز اخری که میخواستیم برگردیم شما میخواستی بمونی میگفتی شما برید من همراتون نمیام میخوام کرمان خونه ی باباجون بمونم من گفتم اگه تو نیای ما دلمون واست تنگ میشه تو گفتی اگر همراتون بیام دلم واسه مامانجون و باباجون تنگ میشه قربون اون دلت برم من

میگفتی شما برید من قوی هستم گریه نمیکنم میخوام واسه همیشه پیش مامانجون و باباجون بمونم خلاصه از ما اصرار از شما انکار بعد از یه ساعت کلنجار رفتن باهات و دادن هزارتا وعده وعید راضی شدی که بیای و به باباجون گفتی من میرم خونمون تو زود بیا دنبالم

میترسیدم جات بذارم وقتی ما رفتیم دلتنگی کنی راهم که زیاده اذیت شی تا بیایم دنبالت

عزیزم نفسم به نفسهای تو بنده

 

 


تاریخ : 05 خرداد 1393 - 00:55 | توسط : غزل | بازدید : 5494 | موضوع : وبلاگ | 53 نظر

بابای خوبم روزت مبارک

میاد دوباره روز

جشن گل وستاره

چه روز خوب و شادی

وای چه صفایی داره

روز پدر می رسه

شاد میشه بابای من

برای او می خرم

یه شاخه گل یه پیرهن!

می گم مبارک باشه

روز پدر باباجون

الهی زنده باشی

ای پدر مهربون

همسر مهربانم با وجود تو مرا به الماس ستارگان نیازی نیست

این را به اسمان بگو

تو به قلب من شادی و به جانم روشنایی می بخشی عزیزم روزت مبارک

                                                             بابایی عزیزم روزت مبارک


سلام دوستای عزیزم خوبید نوشتن این پست رو مامانی به عهده ی من گذاشته منم بلد نیستم حرفای خوشکل و قلمبه سلمبه بزنم فقط میتونم به زبون خودم براتون تعریف کنم

روز دوشنبه تصمیم گرفتیم برای بابایی جشن بگیریم البته سه نفره مامانی رو که صبح دیگه ندیدم دائم تو اشپزخونه بود ظهر هم منو گول زد که علی زود بخواب که پا شدی باهم بریم کیک رو بگیریم منم پسر گوش کن خوابیدم وقتی پاشدم دیدم

مامانی میز رو چیده کلی خوشحال شدم وبا قلبای تزیینی رو میز بازی میکردم بعد با مامانی اماده شدیم رفتیم قنادی کیک رو گرفتیم منم یه برف شادی برداشتم و مامانی هم واسم خرید بعد رفتیم گلفروشی یه شاخه گل خریدیم و زود اومدیم خونه تا بابایی نیومده کارامون رو بکنیم اخه بابایی سرکار بود میخواستیم وقتی اومد سوپرایزش کنیم در ضمن اقای قناد بجای اینکه بنویسه روزت مبارک نوشته بود تولدت مبارک که البته مامانی عصبانی بود واسه سهل انگاری اقای قناد 

خب بریم عکسا رو ببینیم

منتظر نشستم تا بابایی بیاد

 

 



تاریخ : 24 اردیبهشت 1393 - 23:50 | توسط : غزل | بازدید : 6343 | موضوع : وبلاگ | 31 نظر

پسر آش خور مامان

سلامی دوباره به پسر شیرنتر از عسلم

عزیز مامان دوباره چند روزه که مریض شدی ولی از دیروز خداروشکر بهتری مثل همیشه دوباره سرماخوردی ولی اینبار ویروس نبود خودت دست گل به اب دادی اخه میری رو حیاط سرت رو زیرشیر خیس میکنی و میای تو اتاق جلوی کولر ومنم حریفت نمیشم که اینکار رو نکنی توی بعضی از زمینه ها بشدت لجبازی خوب همین شد که سرما خوردی الانم داری دارو استفاده میکنی تو این دو سه روز که مریض بودی اصلا غذا نمیخوردی اصلا میل به چیزی نداشتی ولی الان بهتری

دوست داری هر روز بری خونه ی عمو با امیرمحمد بازی کنی وقتی هم میرید با هم بازی کنید نمیشه از هم جداتون کرد اخه تو خونه تنهایی و دوست داری همبازی داشته باشی و البته خیلی هم خانواده ی عمو رو دوست داری امیرمحمد رو دیگه خیلی خیلی دوست داری

پنجشنبه که گذشت من و تو بابایی رفتیم پارک اهنشهر کلی بازی کردی و بهت خوش گذشته البته اسکوترت هم اورده بودی و باهاش همه جا میرفتی خودت هم حواست بود که خیلی از مادور نشی در کل پس خوب اقایی بودی

عصرجمعه بابایی هوس اش رشته کرد منم اطاعت امر کردم و واستون اش درست کردم و شما پیشنهاد دادی بیرون رو حیاط بشینیم اش بخوریم باهم رفتیم رو حیاط نشستیم اینم چندتا عکس از اون شب

 

بفرمایید آش

 

باورت گر بشود یا نشود

حرفی نیست

نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست!

 

 

 


تاریخ : 17 اردیبهشت 1393 - 00:34 | توسط : غزل | بازدید : 4535 | موضوع : وبلاگ | 38 نظر

تمام ناتمام من باتو تمام می شود

سلام به روی ماهت عزیز دلم

این چند روز مشغول بازی کردن با گوشی مامان هستی حسابی هم سرت تو گوشیه ماشاالله بهتر از من یاد داری با گوشی بازی کنی یه موقعهایی که منعت میکنم از بازی کردن با گوشی گریه کنون میری پیش بابایی و میگی واسم گوشی یا تبلت بخر اخه مامانی گوشیش رو نمیده بازی کنم که البته کاشکی فقط بازی میکردی یا داری بازی نصب میکنی یا برنامه های رو گوشی رو پاک میکنی اینم از روزمرگی این چند روزت

پنجشنبه هم رفتیم خونه ی باباجون خوسف پسر خیلی خوبی بودی و اصلا ما رو اذیت نکردی البته صبح از خوشحالی همش رو حیاط بودی داشتی بازی میکردی متاسفانه یادم رفت دوربین رو ببرم واسه همین عکسی ازت ندارم بعدازظهر جمعه هم برگشتیم

صبح شنبه هم رفتیم واست کفش بخریم ولی تا ما کفش پسند کردیم شما هم غر زدی البته حق داشتی چون هوا خیلی گرم بود توهم خیلی راه رفته بودی حسابی خسته شده بودی منم از رو نمیرفتم و همچنان بدنبال کفش مورد نظرم بودم تا اینکه از دست شما مجبور به خرید شدم بعدازظهر دوتایی رفتیم خرید واسه لباس که من از همون اول واست بستنی وپاپ کورن خریدم که شما سرگرم باشی و من  بتونم باخیال راحت خرید کنم که خداروشکر جواب داد و موقع برگشت واست دومینو خریدم و اومدیم خونه وشماهم سرگرم بازی با دومینوهات شدی واینم گوشه ی از بازی کردنتات

 


تاریخ : 10 اردیبهشت 1393 - 05:28 | توسط : غزل | بازدید : 4774 | موضوع : وبلاگ | 35 نظر

اینجا همه چیز درهمه

سلام پسرم عزیزم تموم زندگیم خوبی مامانی بعد از یه وقفه کوتاه اومدم دوباره واست پست بذارم

 روزا دارن مثل برق و باد میگذرن و شما هر روز بزرگتر و آقاتر میشی کارای جدید و حرفای جدید زیاد میزنی بعضی وقتا یه حرفای میزنی که من و بابایی از تعجب شاخ در میاریم که شما این حرفا رو از کجا یاد گرفتی

توقعاتتم مثل خودت هر روز بزرگ و بزرگتر میشن هر روز یه چیزی جدیدی ازمون میخوای چند روزه گیر دادی دومینو میخوام و خیلی چیزای دیگه....هر وقت بابا میخواد بره بیرون سفارش فالوده بستنی بهش میدی

تاکیدم میکنی که زود بخر و بیا خونه بجز اینکه روزی دوباره بستنی پاستوریزه برات میخریم

دو هفته پیشم رفتیم خونه ی عمو هادی امیرمحمد هم اونجا بود دیدی امیرمحمد رنگ انگشتی داره شماهم گیر دادی که واسم رنگ انگشتی بگیر منم واسه اینکه هر چی که شما میگی انجام ندم واست نگرفتم وقتی کاملا بیخیالش شدی رفتم واست خریدم شماهم کلی استقبال کردی(اینجوری قدر چیزی رو بیشتر میدونی) الانم کارت شده رنگ امیزی

خوب تو این مدت چندتای عکس ازت گرفتم که میخوام واست بذارم

اینم یه نمونه از ژست گرفتنات

اومدی تو اشپزخونه پیش مامانی با لوگوهات بازی میکنی

اینجاهم رفتیم پارک بعد از یه اسنک خوران حسابی داری فکر میکنی(دهنشم سس مالی کرده خخخخخ)

شما و رنگ انگشتیات

پیشاپیش روز مادر روز این فرشته ی زمینی رو به همه ی مادران مخصوصای مامانهای خوب نی نی پیچی تبریک میگم


تاریخ : 27 فروردین 1393 - 00:16 | توسط : غزل | بازدید : 4422 | موضوع : وبلاگ | 51 نظر

عید امسال و انچه گذشت

سلام به دوستای عزیزم امیدوارم تعطیلات ایام عید رو بخوبی سپری کرده باشین ولحظات خوشی رو پشت سرگذاشته باشید ما هم ایام عید مشغول مهمونی رفتن و گردش و مسافرتهای کوتاه چند روزه بودیم و خداروشکر بهمون خوش گذشت و یه عالمه عکس گرفتیم  ولی الان که میخواستم عکسها رو بذارم دیدم عکس تکی خیلی از علی ندارم و تمام عکساش دسته جمعیهخیلی حرص خوردم اخه عکسای خوبی بودن خوب دیگه چاره ی نیست

اولین گردش علمی مون به معدن سنگ اهن شهرمون بود همراه مامانجون وباباجون و خاله زهرا و مهلا و بابایی

علی هم از خواب بیدار شد به جمع ما پیوست

علی با ستایش دخترخاله مامانی

علی با دایی در روستای خوسف

علی درحال تاب دادن زندایی

پارک اهنشهر با اب نمای موزیکال

علی کنار سفره هفت سین خونه ی عموهادی

اینجا هم 11 فروردین با عمو هادی وزن عمو اومدیم گردش(لباس راحتی پوشیدم که واسه خودم خاکبازی کنم)

اینم اخرین عکس مربوط به روز سیزده بدر(متاسفانه عکس تکی از علی توی گردش سیزده نداشتم)

این هم بود انچه گذشت 13 روز ایام عید دوستای گلم خدانگهدار


تاریخ : 17 فروردین 1393 - 09:51 | توسط : غزل | بازدید : 4428 | موضوع : وبلاگ | 34 نظر