مسافرت..

سلامممممممم به دوستای گلم

یه چند روزی میخوایم بریم مسافرتانشاالله وقتی برگشتم عکسای علی جون رو واستون میذارم دلم واسه تک تک تون تنگ میشه

پس تا پنج روز دیگه بای


تاریخ : 08 آبان 1392 - 23:39 | توسط : غزل | بازدید : 1315 | موضوع : وبلاگ | 25 نظر

انچه گذشت...

سلام به جوجوی خودم به پسر شیرین زبونم

میخوام از کارای این چند روزت واست بنویسم روز چهارشنبه که عمو رضا اومده بودن خونه باباجون .شام همه خونه باباجون دعوت بودیم شما هم حسابی با امیرمهدی وامیرمحمد بازی کردی

پنجشنبه هم که عید غدیر بود عمو رضا و عمو هادی وعمه هانیه اومدن خونمون واسه عید دیدنی وقتی میخواستن برن شما هم همراهشون رفتی خونه ی باباجون نهار شما اونجا موندی ما هم تو خونه بدون حضور شما با بابایی نهار خوردیم چون شب عروسی دخترخاله بابایی بود ما هم اومدیم خونه باباجون شما رو اونجا اماده کردم امیرمهدی هم موهاتو واسه عروسی فشن کرد خلاصه خوردنی شده بودی نفسم

ما هم با عمه هانیه و زن عموها اماده شدیم رفتیم عروسی شما هم همراه بابایی رفتی قسمت اقایون خیلی هم خوشحال بودی اخه قرار بود باباجون ومامانجون وخاله زهرا از کرمان واسه عروسی بیان شما هم وقتی باباجون دیده بودی حسابی ذوق کرده بودی(البته اینو بابایی گفت)

اون شب هم حسابی بهمون خوش گذشت ساعت یک شب با باباجون اینا اومدیم خونه شما هم شب تو بغل مامانجون وباباجون خوابیدی

جمعه ظهر عمو رضا خونه ما واسه نهار دعوت بودن شماهم بازم با امیرمهدی حسابی بازی کردی هرچی امیرمهدی میخواست شما بهش میدادی خیلی پسر اروم مودبی بودی بهت افتخار میکنم پسر عزیزمشب هم همراه مامانجون وباباجون رفتیم دیدنی شوهرخاله مامانجونی که یه سالی هست سکته مغزی کردن و حال خوبی ندارن شما هم ناراحت شده بودی هی از مامان میپرسیدی که چرا مریض شدن فدات بشم پسر مهربونمهر جا که میرفتیم پسر خوبی بودی

باباجون هم ساعت 4صبح بلیت قطار داشتن واسه برگشت شما هم از اینکه باباجون میخوان برگردن کرمان بی خبر بودی ساعت 12 مثل شب قبل کنار مامانجون خوابیدی  صبح که پاشدی دیدی باباجون اینا رفتن حسابی گریه کردی منم بهت قول دادم اگه گریه نکنی برات کارت بازی بگیرم شما هم اروم شدی دوباره خوابیدی وقتی از خواب پاشدی گفتی مامانی زنده ای گفتم اره مامانی واسه چی گفتی فکر کردم (منظورت این بود که خواب دیدی)تو سوار ماشین بودی رفتی زیر قطار ماشینمون شکسته بوده تو مرده بودی منم گریه میکردم میگفتم مامانی اون لحظه بود که میخواستم درستی قورتت بدم نفسمفدات شم که شما از این خوابا نبینی گلم


تاریخ : 04 آبان 1392 - 23:59 | توسط : غزل | بازدید : 1325 | موضوع : وبلاگ | 27 نظر

اوقات فراغت مامانی وعلی

سلامممممممممممم به تموم دوستای نی نی پیجی عزیز

و پیشاپیش عیدتون هم مبارکخوب میریم سراصل مطلب:امروز من وقند عسل بیکار بودیم همسر گرامی هم سرکار تشریف داشتن گفتیم چکار کنیم که وقتمون زود بگذره بالاخره نشستیم و با علی اقا فکر کردیم وتصمیم گرفتیم کیک بپزیم که فردا هم عیده کام مون شیرین بشه.خلاصه دست بکار شدیم و با کمک علی یه کیک قلبی عاشقانه مادر وپسری درست کردیم.علی هم حسابی بهم کمک میکرد هرچی که میخواستم بهش میگفتم واسم میاورد خلاصه این شد کیک ما(البته خامه کشی نکردم اخه من شکمو هستم همشو میخورم بعد این معده بنده از خجالتم در میاد ویک معده دردی نثارم میکنه که نگو نپرس

جای همگیتون خالی.فعلا بای


تاریخ : 02 آبان 1392 - 01:03 | توسط : غزل | بازدید : 1737 | موضوع : وبلاگ | 19 نظر

علی نقاب دار...

دیدین این عکس برای زیر 18 سال ممنوع وهمینطور کسانی که ناراحتی قلبی دارنیه لحظه صبر کنید فرار نکنید تا نقاب از صورت پسرک برداریماینکه علی بود


تاریخ : 26 مهر 1392 - 02:12 | توسط : غزل | بازدید : 1539 | موضوع : وبلاگ | 21 نظر

پسر مهربونم...

پسر نازم  

زندگی مامان چند شبه که موقع خواب دستت رو دور گردن مامانی میندازی تا خوابت ببره...مامانی هم کلی قربون صدقت میرم که اینقدر شما مهربونی علاوه بر این دیشب یه کلمه اومدی که کلی با بابایی تعجب کردیم عکس عروسی مامانی و بابایی رو توی گوشی دیده بودی گفتی مامانی من کجا بودم من وبابایی مونده بودیم که چی جواب شما رو بدیم که خودت گفتی هان من مرده بودم البته منظورت این بود که بدنیا نیومده بودی... فدات شم با این حرف زدنت...اونموقع بود که بوسه بارونت کردیم

 

چند روزه که بابایی سی دی پت ومت رو واست خریده شما وقتی نگاه میکنی میخوای کارای اونها رو انجام بدی یه نمونش که امروز خونه میکی موسیت رو خراب کردی دوباره میخواستی مثل پت ومت اون رو درست کنی که یکی دو ساعتی باهاش مشغول بودی و اخرم نتونستی درستش کنی بیخیالش شدی...خلاصه تازگیا کارای بامزه زیاد انجام میدی که فعلا این چندتا رو بیشتر یادم نبود...پس تا بعد بای


تاریخ : 15 مهر 1392 - 00:17 | توسط : غزل | بازدید : 1619 | موضوع : وبلاگ | 30 نظر

علی تپش قلبم...

سلامممممممممم به یکی یدونه مامانی ببخشید که این پست با دو سه روز تاخیر گذاشتم...جمعه شب که باهم رفته بودیم مجتمع تفریحی اهنشهر من این عکس ها رو از شما گرفتماینم یه عکس دیگه ازشما روی سرسره با چشمای بسته اینجا هم نفس مامانی نشسته بود داشت بچه هایی که اسکیت بازی میکردن رو نگاه میکرداینم جناب همسری عزیزو اخرین عکسم دوباره گل پسر مامان وبابا


تاریخ : 09 مهر 1392 - 23:49 | توسط : غزل | بازدید : 1597 | موضوع : وبلاگ | 31 نظر

روزمرگی های گل پسر

هزاران سلام به قند نبات خودم  الان که دارم واست مینویسم تو خواب نازی عزیزم...میخوام از کارای این چند روزت بگم نمیدونم سیستمت چه جوریه یه روز خیلی اروم وخوبیه روزم شیطون ولجبازروزی که ارومی مثل امروز صداتم در نمیاد واسه خودت بازی میکنی وبرنامه کودک میبینی با کوچکترین چیزی سرگرم میشی.امروز کارت شده بود بازی با یه برف شادی از شوق بازی به زور دو سه لقمه ای بیشتر غذا نخوردی حسابی کیف کردم و در استانه ذوق مرگ شدن بودم وقتی داشتی بازی میکردی میخواستم بخورمت واسه خودت جیگری میشی نفسم حالا میرسیم به قسمت بد داستان روزی که شما از دنده چپ بلند شی که خدا اون روز و نصیب هیچ مامانی نکنه از همه چی ایراد میگیری دائم میگی چی بخورم با اینکه صبحونت رو کامل خوردی بازم مدام ازم میپرسی و هی میری رو اعصابم اگه ببرمت بیرون چیزای که دوست داری رو هم واست بخرم حتی باهاش ده دقیقه هم سرگرم نمیشی شروع به نق زدن میکنی تمام کارای که بهت توضیح دادم که کار خوبی نیست وبچه های خوب این کارا رو انجام نمیدن شما اون کارها رو انجام میدی واسه لجبازی با مامانی.بعدش منم باهات قهر میکنم شما هم میگی بچه خوب قهر نمیکنه خلاصه انگشت به دهن میمونم که این چیزا رو میدونی بازم لجبازی میکنی البته من بهت خیلی گیر نمیدم اخه روانشناس کودکان میگفت لجبازی تو این سن خیلی طبیعیه.منم کوتاه میام و فقط طلب صبر فراوان میکنم والبته یه اعصاب درستپس فعلا بای


تاریخ : 07 مهر 1392 - 00:35 | توسط : غزل | بازدید : 1432 | موضوع : وبلاگ | 26 نظر

خونه ی جدید علی جون

مامانی قربونت برم که دیگه اقا شدی تو خونه واسه خودت بازی میکنی کاری به مامان نداری از این بابت خوشحالم.چند روز پیش بابایی یه خونه میکی موسی واست خرید که شماهم عاشق خونه ی جدیدت شدی و کارت شده بازی تو این خونه اینم عکساش نفسم


تاریخ : 04 مهر 1392 - 23:48 | توسط : غزل | بازدید : 1510 | موضوع : وبلاگ | 25 نظر

اینم عکس های تولد امیرمهدی گل

سلاممممممممم قندعسل مامان اینم از عکسای جشن تولد امیرمهدی جون که قولش رو بهت داده بودم.....  امیر مهدی گل وعمو رضا و زن عمو


تاریخ : 02 مهر 1392 - 23:37 | توسط : غزل | بازدید : 9265 | موضوع : وبلاگ | 25 نظر