انچه گذشت...

سلام به جوجوی خودم به پسر شیرین زبونم

میخوام از کارای این چند روزت واست بنویسم روز چهارشنبه که عمو رضا اومده بودن خونه باباجون .شام همه خونه باباجون دعوت بودیم شما هم حسابی با امیرمهدی وامیرمحمد بازی کردی

پنجشنبه هم که عید غدیر بود عمو رضا و عمو هادی وعمه هانیه اومدن خونمون واسه عید دیدنی وقتی میخواستن برن شما هم همراهشون رفتی خونه ی باباجون نهار شما اونجا موندی ما هم تو خونه بدون حضور شما با بابایی نهار خوردیم چون شب عروسی دخترخاله بابایی بود ما هم اومدیم خونه باباجون شما رو اونجا اماده کردم امیرمهدی هم موهاتو واسه عروسی فشن کرد خلاصه خوردنی شده بودی نفسم

ما هم با عمه هانیه و زن عموها اماده شدیم رفتیم عروسی شما هم همراه بابایی رفتی قسمت اقایون خیلی هم خوشحال بودی اخه قرار بود باباجون ومامانجون وخاله زهرا از کرمان واسه عروسی بیان شما هم وقتی باباجون دیده بودی حسابی ذوق کرده بودی(البته اینو بابایی گفت)

اون شب هم حسابی بهمون خوش گذشت ساعت یک شب با باباجون اینا اومدیم خونه شما هم شب تو بغل مامانجون وباباجون خوابیدی

جمعه ظهر عمو رضا خونه ما واسه نهار دعوت بودن شماهم بازم با امیرمهدی حسابی بازی کردی هرچی امیرمهدی میخواست شما بهش میدادی خیلی پسر اروم مودبی بودی بهت افتخار میکنم پسر عزیزمشب هم همراه مامانجون وباباجون رفتیم دیدنی شوهرخاله مامانجونی که یه سالی هست سکته مغزی کردن و حال خوبی ندارن شما هم ناراحت شده بودی هی از مامان میپرسیدی که چرا مریض شدن فدات بشم پسر مهربونمهر جا که میرفتیم پسر خوبی بودی

باباجون هم ساعت 4صبح بلیت قطار داشتن واسه برگشت شما هم از اینکه باباجون میخوان برگردن کرمان بی خبر بودی ساعت 12 مثل شب قبل کنار مامانجون خوابیدی  صبح که پاشدی دیدی باباجون اینا رفتن حسابی گریه کردی منم بهت قول دادم اگه گریه نکنی برات کارت بازی بگیرم شما هم اروم شدی دوباره خوابیدی وقتی از خواب پاشدی گفتی مامانی زنده ای گفتم اره مامانی واسه چی گفتی فکر کردم (منظورت این بود که خواب دیدی)تو سوار ماشین بودی رفتی زیر قطار ماشینمون شکسته بوده تو مرده بودی منم گریه میکردم میگفتم مامانی اون لحظه بود که میخواستم درستی قورتت بدم نفسمفدات شم که شما از این خوابا نبینی گلم


تاریخ : 04 آبان 1392 - 23:59 | توسط : غزل | بازدید : 1320 | موضوع : وبلاگ | 27 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام