قصه ی منو مهمونهای عزیزمون

قصه ی منو مهمونهای عزیزمون

سلام به دوستای عزیزم مامانای مهربونشون.از دیروز عصر که از خواب پاشدم مامانی گفت علی پاشو بریم حموم که تایه ساعت دیگه باباجون مامانجون وخاله از راه میرسن منم خوشحال هم از اومدن باباجون هم اینکه همجور شیطونی میتونستم بکنم چراکه مامانی بیچاره جلوی باباجون جرات نداره از گل نازکتربهم بگه اخه من اولین نوه خانواده مامانی هستم اونهاهم خیلی دوستم دارن بقول مامانی لوسم کردن.خلاصه همراه مامانی رفتم حموم هی میپریدم میرفتم زیردوش هی میپریدم تو ابهای وان این شده بودکارم توهمین جریان پام روسرامیک های حموم لیز خورد نقش برزمین شدم این تازه اول شلوغ کاریام بود باباجون که اومد هی از سر و کول باباجون بالا میرفتم باباجون هم هی قربون صدقم میرفت یکی دوساعتی به همین روال گذشت بماند که چقدر به خاله زهرا گیرمیدادم که به گوشی مامانم دست نزن اینقدر اب نخور توشب کسی همرات نمیاد دستشویی(حرفهای که مامانم به خودم میزنه)وقت اومدن مهمونا رسید اولین مهمون دایی مامانی بود تا مامان بشقاب جلوی دایی گذاشت که شیرینی واسشون بیاره هی جلوی مهمونا میگفتم مامانی چی میخوای براشون بیاری همه فهمیدن کلی واسم خندیدن مامانی هم کلی خجالت کشید حرکت دومم این بود گوشی همه که رومیز بود برداشتم گذاشتم توسبد چرخم دور اتاق دور میزدم تا باباجون اومد گوشیشو برداره گفتم بی ادب دست به وسایلم نزن حالا ادبت میکنم دوباره همه خندیدن وگفتن حرفای به خودش میزنن میگه فکرکنم مامانی از دستم یه کم عصبانی شد ولی من نیگاش نمیکردم که اخمم کنه خلاصه تاساعت یک که مهمانابودم انواع و اقسام شیطونیا روکردم بماند که هفت وهشتای بادکنک ترکوندم همه از صداش میترسیدن جز خودم خیلی حال میداد ولی قول دادم دیگه پسرخوبی باشم چون باباجون چند روزی بیشتر پیشمون نیست وقتی برن من میمونم و مامانی.....
تاریخ : 06 تیر 1392 - 18:22 | توسط : غزل | بازدید : 975 | موضوع : فتو بلاگ | 2 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام