قطار ابی

یه چند روزیه به مامان وبابا گیر دادم واسم قطار بخرید تا دیشب موفق شدم بابایی روببرم در مغازه اسباب بازی فروشی واااااااااااااااااااااااااااای که چقدر اسباب بازی داشت دوست داشتم از هرکدومش یه دونه بخرم ولی نمیشد دیگه... اقای فروشنده قفسه قطار ها رو بهمون نشون داد یه قطار بود خیلی بزرگ بود تازه اقای فروشنده هم میگفت دود میکنه وچیزای دیگه هم میگفت که من سر در نیاوردم بابایی هم میخواست اونو واسم بخره که مامانی یه چیزی در گوش بابایی گفت(فکر کنم داشت به بابایی میگفت این قیمتش گرونه علی هم خرابکاره  چه قطار 20 تومنی براش بگیری چه این 38تومنی دو روز دیگه جنازش توی اشغالیه پس اون بزرگتر رو واسش نخر)بعد هم شروع کردن واسه من فیلم بازی کردن که این کی رو چقدر خوشکله چقدر رنگش خوشکله علی عاشق رنگ ابیه ما هم بچه نفهمیدیم چه کلاهی داره سرمون میره بالاخره خوشحال از خریدن قطار اومدیم خونه شب تا ساعت یک باهاش بازی میکردم صبح هم تا ظهر سرگرم بازی با قطاره بودم که یکبار یادم افتاد اقای فروشنده میگفت قطاره دود میکنه ورنگ قطار بزرگه مشکی بود به مامان گفتم مامانی چرا دود نمیکنه مامانی هم هول کرد نمیدونست چی بگه اونموقع تازه فهمیدم مامانی چه کلاهی سرم گذاشته روز بد نبینید منم چشامو بستم دهنم واکردم هی جیغ هی گریه من از اون قطار بزرگها میخوام خلاصه یه ساعتی گریه کردم ولی از این مراسم اشک ریزون چیزی عایدم نشد چون مامانی میگه هرچی قراره واسش گریه کنی وجیغ بزنی واست نمیخرم منم مجبور شدم بشینم با همون قطار ابیم بازی کنم اینم از قصه ی قطار خریدن ما...


تاریخ : 22 تیر 1392 - 00:26 | توسط : غزل | بازدید : 1423 | موضوع : وبلاگ | 18 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام